سلام...

اصلا قصد آپدیت کردن نداشتم. ولی به خودم گفتم بهتره یادی از قدیما بکنم. موقعی که دلم میگرفت و روی هر تکه کاغذی که جلو دستم می اومد مینوشتم.

امشب دلم گرفته باز. کمی میخوام اشک... ولی دارم جلو خودمو میگیرم.

دلیلشو نمیدونم شایدم میدونم و ازش فرار میکنم...

کاش بارون ...

۳ روز دیگه امتحان کارشناسیه. هر چی که توانشو داشتم خوندم تو این ۱ ماه . ته دلم مطمئنم قبول میشم ولی یه ذره میترسم همش.

بچه ها برام دعا کنید . چیز خاصی نیست ولس شاید سرنوشتم بهش بستگی داشته باشد. خیلی مسخره به نظر میرسه ولی ... هیچی ...

دلم برا بارون خیلی تنگ شده. خیلی وقته سراغی ازم نمیگیره...

حرف گفتنی زیاد دارم...

مثل شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...

مثل یک ساله شدن وبلاگم...

مثل پائیز قشنگ...

مثل بارون...